انگار تمام آرزوها زنده می شوند مقابل این شیشه غم گرفته...
چیز زیادی معلوم نیست...
تنها لکه های سیاهی که می لرزند...
نمی دانم... سرم گیج می رود...
تمام تنم درد می کند...
چقدر مزحک شده ام...
یاد روزهای با تو بودن می افتم...
آخ که چقدر دوست داشتنی بود آن لحظه ها...
یادت میاید؟...
من همیشه خدا نگاهت می کردم...
و تو در یک آن که هیچ گاه فرصت یادبودش نبوده لبخندی می زدی...
یادت میاید؟...
من خیره میشدم به چشمانت...
قطره هایی سرد و لزج می لغزیدند روی گونه هایم...
و باز همان کلام آشنا...
لبهای نمکینت باز میشد...
باز هم چه شده؟...
یاد کدامین خاطره افتاده ای پاییز من؟...
آری من پاییزت میشدم...
چقدر دوست داشتنی بود آنروزها...
تو رفتی و من واماندم میان لحظه هایم...
بیا و ببین که چه کرده ای؟...
من سالهاست که سیاه پوش تو ام...
آخ یادم رفته بود که چقدر درمانده ام...
چشمانم سیاهی میروند...
باورم نمیشود...
این انتها بی لبخند تو...