همیشه به این فکر میکنم که آیا از شکستن من چیزی نصیبت شد؟
اگر شد خوشحالم که بیهوده نشکسته ام و اگر نشد چرا؟
چرا شکستی قلبی را که سالها خود را برای تو پرورانده بود؟
چه شد ببین چقدر کم آوردم و آیا مستحق چنین عاقبتی بودم؟
خدای من قلب من عاشق قلبی بود که جز حوس و پول نمی دید.
قلب من عاشق قلبی بود که اصلا قلب نبود
سنگ بود ، خار بود ، حوس بود و پر از مادیات.
چگونه راضی شدی به شکستن دلی که خود ویران بود؟
چگونه دلم را در زیر پاهای بزرگ حرس و طمع خود له کردی؟
و چگونه پاسخ خواهی گفت؟
آیا زخمی کردن یک قلب و کشتن آن گناه نیست؟
جرم نیست؟ اگر نیست خدایا چه دنیاییست که آفریدی؟
و چگونه بنده ای را وسیله میکنی تا بنده ای دیگر را از بین ببرد؟
و چگونه قلب بنده ای را از سنگ می آفرینی؟
و حس شهوت و حوس را تا کی در قلب او خواهی جوشاند؟
خداوندا چرا برای خود جفتی نیافریدی تا بچشی طعم هجران را
بچشی طعم حسی را که بعد معشوق در هنگام تنهایی خواهی داشت.
و چرا برای خود دادگاهی نیافریدی
تا بنده ی ملولی چون من شکوه هایش را از تو بگوید؟
تا کی آسمان را نگاه کنم و بیهوده فریاد بزنم و شکوه کنم
و تو سکوت کنی؟ دیگر صدایی نمانده است و رمقی!!!
ای مرگ مرا در آغوش بگیر ، بگیر تا ببینی از تو هم نمی هراسم.
مرا در آغوش بگیر تا تیرگی را احساس کنی.
ای مرگ جانم را بگیر و روحم را آزاد کن از دست چنین مردمانی
که کوچک میشمارند عشق را آزادم کن از جهانی که
در آن کشتن دل جرم نیست و قاتل محکوم نمیشود.
آخر چه دنیاییست خدایااااااااااااااا ، چه دنیاییست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟