زمانی دانش آموز مشتاقی بود که می خواست به خرد و بصیرت دست یابد . به نزد خردمند ترین انسان شهر , سقراط رفت , تا از او مشورت جوید .
سقراط فردی کهنسال بود و درباره بسیاری مسائل آگاهی زیادی داشت .پسر از پیر شهر پرسید چگونه او نیز می تواند به چنین مهارتی دست پیدا کند؟
سقراط که زیاد اهل حرف زدن نبود , تصمیم گرفت صحبت نکند و به جایش عملاً برای او توضیح دهد .
او پسر را به کنار دریا برد و خودش در حالی که لباس به تن داشت , مستقیماً به درون آب رفت.
او دوست داشت چنین کار عجیب و غریبی انجام دهد ، مخصوصاً وقتی سعی داشت نکته ای را ثابت کند .
شاگرد با احتیاط دستور او را دنبال کرد و به درون دریا قدم برداشت و نزد سقراط به جایی رفت : آب تا زیر چانه اش می رسید سقراط بدون گفتن کلمه ای دستش را دراز کرد و بر روی شانه پسر گذاشت سپس عمیقاً در چشمان شاگردش خیره شد و با تمام توانش سر او را به زیر آب فرو برد .
تلاش و تقلایی از پی آمد و پیش از آنکه زندگی پسر پایان یابد , سقراط اسیرش را آزاد کرد . پسر به سرعت به روی آب آمد و در حالی که نفس نفس می زد و به دلیل بلعیدن آب شور به حال خفگی افتاده بود.
به دنبال سقراط گشت تا انتقامش را از پیر خردمند بگیرد . در نهایت تعجب دانش آموز ، پیرمرد صبورانه در ساحل منتظر ایستاده بود . دانش آموز وقتی به ساحل رسید با عصبانیت داد زد : ((چرا خواستی مرا بکشی ؟)) مرد خردمند با آرامش سئوال او را با سئوالی جواب داد ؛ پسر وقتی زیر آب بودی و مطمئن نبودی که روز دیگر را خواهی دید یا نه چه چیز را در دنیا بیش از همه می خواستی؟