سفارش تبلیغ
صبا ویژن
لوگوی من
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :19
بازدید دیروز :13
کل بازدید :71336
تعداد کل یاداشته ها : 61
103/2/15
12:36 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
دانا زیبایی[0]
معنی اسم وبلاگ من (golenita) به شرح زیره: Gol که گله مثل گل رُز اما N: نیک اندیشی I: ایمان قلبی به خدا ، ایده نوین ، ایستادگی T: ترس از خدا ، تلاش A: آشنایی ، آسایش ، آرزو

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
افتتاحیه ی وبلاگ[2] از زندگی سیر شدم[1] ای روزگار[1] بعد از 91 سال زندگی[1] خرد و بصیرت[1] قلب زیبا[1] شیطان[1] عاشق خجالتی[1] دیوار شیشه ای ذهن[1] راز زندگی[1] اگر می خواستم مجازاتت کنم[1] جعبه[1] دسته گل[1] چشمان پدر[1] عاشقانه تا پای جان[1] مرگ همین جاست بخند[1] مسافر[1] خواب عجیب[1] ارزشهای دست یافتنی[1] قورباغه[1] بیسکوئیت[1] آرزوها زنده می شوند[2] بمون...[1] بی تو...[1] یه داستان گریه دار واقعی...[1] نامه ای برای تو...[1] هزینه عشق واقعی[1] هدیه ی پروردگار[1] دلم گرفته...[1] مرد کور[1] دو همسفر[1] پسرک[1] تنها[1] به یاد داشته باش[1] داستان طول عمر انسان[1] از خدا خواستم...[1] یه قصه ی خوندنی[1] ادعا...[1] دوست شما چه رنگیه؟[1] زنجیر عشق[1] ماه محرم آمد...[1] بدون شرح!!![1] تهران...[1] القائات شیطانی[1] زنش بده، خوب می شه[1] علل گریز دختران از ازدواج[1] دوست معمولی هستید یا واقعی؟[1] 13 اشتباه مهم در زندگی[1] از حال بد به حال خوب[1] موانع ازدواج دختران و پسران[1] آموزش بازیهای عاشقانه[1] جملات زیبا 1[1] 20 روش عاشقانه (1)[1] 3 نشانه[1]

زمانی دانش آموز مشتاقی بود که می خواست به خرد و بصیرت دست یابد . به نزد خردمند ترین انسان شهر , سقراط رفت , تا از او مشورت جوید .
سقراط فردی کهنسال بود و درباره بسیاری مسائل آگاهی زیادی داشت .پسر از پیر شهر پرسید چگونه او نیز می تواند به چنین مهارتی دست پیدا کند؟
سقراط که زیاد اهل حرف زدن نبود , تصمیم گرفت صحبت نکند و به جایش عملاً برای او توضیح دهد .
او پسر را به کنار دریا برد و خودش در حالی که لباس به تن داشت , مستقیماً به درون آب رفت.
او دوست داشت چنین کار عجیب و غریبی انجام دهد ، مخصوصاً وقتی سعی داشت نکته ای را ثابت کند
.
شاگرد با احتیاط دستور او را دنبال کرد و به درون دریا قدم برداشت و نزد سقراط به جایی رفت : آب تا زیر چانه اش می رسید سقراط بدون گفتن کلمه ای دستش را دراز کرد و بر روی شانه پسر گذاشت سپس عمیقاً در چشمان شاگردش خیره شد و با تمام توانش سر او را به زیر آب فرو برد .

تلاش و تقلایی از پی آمد و پیش از آنکه زندگی پسر پایان یابد , سقراط اسیرش را آزاد کرد . پسر به سرعت به روی آب آمد و در حالی که نفس نفس می زد و به دلیل بلعیدن آب شور به حال خفگی افتاده بود.
به دنبال سقراط گشت تا انتقامش را از پیر خردمند بگیرد . در نهایت تعجب دانش آموز ، پیرمرد صبورانه در ساحل منتظر ایستاده بود . دانش آموز وقتی به ساحل رسید با عصبانیت داد زد : ((چرا خواستی مرا بکشی ؟)) مرد خردمند با آرامش سئوال او را با سئوالی جواب داد ‍‍‍‍‍؛ پسر وقتی زیر آب بودی و مطمئن نبودی که روز دیگر را خواهی دید یا نه چه چیز را در دنیا بیش از همه می خواستی؟

دانش آموز لحظا تی اندیشید سپس به آرامی گفت می خواستم نفس بکشم.
سقراط چهره اش گشاده شد و گفت آری پسرم هر وقت برای خرد و بصیرت همین قدر به اندازه این نفس کشیدن مشتاق بودی آن وقت به آن دست می یابی.