سفارش تبلیغ
صبا ویژن
لوگوی من
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :30
بازدید دیروز :13
کل بازدید :71347
تعداد کل یاداشته ها : 61
103/2/15
3:39 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
دانا زیبایی[0]
معنی اسم وبلاگ من (golenita) به شرح زیره: Gol که گله مثل گل رُز اما N: نیک اندیشی I: ایمان قلبی به خدا ، ایده نوین ، ایستادگی T: ترس از خدا ، تلاش A: آشنایی ، آسایش ، آرزو

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
افتتاحیه ی وبلاگ[2] از زندگی سیر شدم[1] ای روزگار[1] بعد از 91 سال زندگی[1] خرد و بصیرت[1] قلب زیبا[1] شیطان[1] عاشق خجالتی[1] دیوار شیشه ای ذهن[1] راز زندگی[1] اگر می خواستم مجازاتت کنم[1] جعبه[1] دسته گل[1] چشمان پدر[1] عاشقانه تا پای جان[1] مرگ همین جاست بخند[1] مسافر[1] خواب عجیب[1] ارزشهای دست یافتنی[1] قورباغه[1] بیسکوئیت[1] آرزوها زنده می شوند[2] بمون...[1] بی تو...[1] یه داستان گریه دار واقعی...[1] نامه ای برای تو...[1] هزینه عشق واقعی[1] هدیه ی پروردگار[1] دلم گرفته...[1] مرد کور[1] دو همسفر[1] پسرک[1] تنها[1] به یاد داشته باش[1] داستان طول عمر انسان[1] از خدا خواستم...[1] یه قصه ی خوندنی[1] ادعا...[1] دوست شما چه رنگیه؟[1] زنجیر عشق[1] ماه محرم آمد...[1] بدون شرح!!![1] تهران...[1] القائات شیطانی[1] زنش بده، خوب می شه[1] علل گریز دختران از ازدواج[1] دوست معمولی هستید یا واقعی؟[1] 13 اشتباه مهم در زندگی[1] از حال بد به حال خوب[1] موانع ازدواج دختران و پسران[1] آموزش بازیهای عاشقانه[1] جملات زیبا 1[1] 20 روش عاشقانه (1)[1] 3 نشانه[1]

این داستانی است درباره پسر بچه لاغر اندامی که عاشق فوتبال بود.

در تمام تمرینها او سنگ تمام می گذاشت اما جثه اش نصف بقیه بچه های تیم بود تلاشهایش به جایی نمی رسید.
در تمام بازیها ورزشکار امیدوار ما روی نیمکت کنار زمین می نشست اما اصلا پیش نمی آمد که در مسابقه ای بازی کند. این پسر بچه با پدرش تنها زندگی می کرد ورابطه ویژه ای بین آندو وجود داشت.
گر چه پسر بچه همیشه هنگام بازی روی نیمکت کنار زمین می نشست اما پدرش همیشه در بین تماشاچیان بود و به تشویق او می پرداخت. این پسر در هنگام ورود به دبیرستان هم لاغرترین دانش آموز کلاس بود ، اما پدرش باز هم او را تشویق می کرد که به تمرینهایش ادامه دهد ولی به او می گفت اگر دوست ندارد مجبور نیست این کار را انجام دهد اما پسر که عاشق فوتبال بود تصمیم داشت آن را ادامه دهد او در تمام تمرینها
حداکثر تلاشش را می کرد به این امید که وقتی بزرگتر شد بتواند در مسابقات شرکت کند در مدت چهار سال دبیرستان او در تمام تمرینات شرکت می کرد اما همچنان یک نیمکت نشین باقی ماند.
پدر وفادارش همیشه در میان تماشاچیان بود وهمواره اورا تشویق می کرد پس از ورود به دانشگاه پسر جوان باز هم تصمیم داشت فوتبال را ادامه دهد و مربی هم با تصمیم او موافقت کرد زیرا او همیشه با تمام وجود در تمرینها شرکت می کرد وعلاوه بر آن به سایر بازیکنان هم روحیه می داد. این پسر در مدت چهار سال دانشگاه هم در تمامی تمرینها شرکت کرد اما هرگز در هیچ مسابقه ای بازی نکرد. در یکی از روزهای آخر مسابقه های فصلی فوتبال زمانی که پسر برای آخرین مسابقه به محل تمرین می رفت مربی با یک تلگرام نزدیک او آمد پسر جوان تلگرام را خواند و سکوت کرد او در حالی که سعی می کرد آرام باشد زیر لب گفت: پدرم امروز صبح فوت کرده است اشکالی ندارد امروز در تمرین شرکت نکنم؟
مربی دستانش را با مهربانی روی شانه های پسر گذاشت و گفت: پسرم این هفته را استراحت کن. حتی لازم نیست برای آخرین بازی در روز شنبه هم بیایی. روز شنبه فرارسید پسر جوان به آرامی وارد رختکن شد و وسایلش را کناری گذاشت.
مربی و بازیکنان از دیدن دوست وفادارشان حیرت زده شدند پسر جوان به مربی گفت: لطفا اجازه دهید من امروز بازی کنم ، فقط همین یک روز ، مربی وانمود کرد که حرفهای او را نشنیده است. امکان نداشت او بگذارد ضعیفترین بازیکن تیمش در مهمترین مسابقه بازی کند اما پسر شدیدا اصرار می کرد مربی در نهایت دلش به حال او سوخت وگفت: باشد می توانی بازی کنی ، مربی و بازیکنان و تماشاچیان نمی توانستند آنچه را می دیدند باور کنند. این پسر هرگز پیش از این در مسابقه ای بازی نکرده بود.
تمام حرکاتش بجا و مناسب بود. تیم مقابل به هیچ ترتیبی نمی توانست اورا متوقف سازد. او می دوید پاس می داد وبه خوبی دفاع می کرد ، در دقایق پایانی بازی او پاسی داد که منجر به برد تیم شد...
بازی کنان او را روی دستهایشان بالا بردند وتماشاچیان به تشویق او پرداختند. آخر کار وقتی تماشاچیان ورزشگاه را ترک کردند مربی دید که پسر جوان تنها در گوشه ای نشسته است مربی گفت: پسرم من نمی توانم باور کنم تو فوق العاده بودی.
بگو ببینم چطور تونستی به این خوبی بازی کنی؟ پسر در حالی که اشک چشمانش را پر کرده بود پاسخ داد: می دانید که پدرم فوت کرده است. آیا می دانستید او نابینا بود؟
سپس لبخند کم رنگی بر لبانش نشست و گفت: پدرم به عنوان تماشاچی در تمام مسابقه ها شرکت می کرد اما امروز اولین روزی بود که او می توانست به راستی مسابقه را ببیند و من می خواستم به او نشان دهم که می توانم بازی کنم.