سفارش تبلیغ
صبا ویژن
لوگوی من
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :41
بازدید دیروز :13
کل بازدید :71358
تعداد کل یاداشته ها : 61
103/2/15
6:6 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
دانا زیبایی[0]
معنی اسم وبلاگ من (golenita) به شرح زیره: Gol که گله مثل گل رُز اما N: نیک اندیشی I: ایمان قلبی به خدا ، ایده نوین ، ایستادگی T: ترس از خدا ، تلاش A: آشنایی ، آسایش ، آرزو

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
افتتاحیه ی وبلاگ[2] از زندگی سیر شدم[1] ای روزگار[1] بعد از 91 سال زندگی[1] خرد و بصیرت[1] قلب زیبا[1] شیطان[1] عاشق خجالتی[1] دیوار شیشه ای ذهن[1] راز زندگی[1] اگر می خواستم مجازاتت کنم[1] جعبه[1] دسته گل[1] چشمان پدر[1] عاشقانه تا پای جان[1] مرگ همین جاست بخند[1] مسافر[1] خواب عجیب[1] ارزشهای دست یافتنی[1] قورباغه[1] بیسکوئیت[1] آرزوها زنده می شوند[2] بمون...[1] بی تو...[1] یه داستان گریه دار واقعی...[1] نامه ای برای تو...[1] هزینه عشق واقعی[1] هدیه ی پروردگار[1] دلم گرفته...[1] مرد کور[1] دو همسفر[1] پسرک[1] تنها[1] به یاد داشته باش[1] داستان طول عمر انسان[1] از خدا خواستم...[1] یه قصه ی خوندنی[1] ادعا...[1] دوست شما چه رنگیه؟[1] زنجیر عشق[1] ماه محرم آمد...[1] بدون شرح!!![1] تهران...[1] القائات شیطانی[1] زنش بده، خوب می شه[1] علل گریز دختران از ازدواج[1] دوست معمولی هستید یا واقعی؟[1] 13 اشتباه مهم در زندگی[1] از حال بد به حال خوب[1] موانع ازدواج دختران و پسران[1] آموزش بازیهای عاشقانه[1] جملات زیبا 1[1] 20 روش عاشقانه (1)[1] 3 نشانه[1]

خدا منو توی زمین کاشت.
بعد به من آب داد ، ازم مراقبت کرد ، به من محبت کرد.
من جوونه زدم ، رشد کردم ، بزرگ شدم ، سر از خاک در آوردم.
خدا هم چنان به من محبت می کرد...

خدا برای من کافی بود ، ولی کس دیگه ای رو هم آفرید که از من مراقبت کنه
آخه من خیلی مهم بودم ، خدا خیلی منو دوست داشت...
اون یه آدم بود ، خدا همه چیز و بهش یاد داد ، اینکه چطوری به من آب بده ، چطوری مراقبم باشه...

خدا گفت: من دورادور مواظبشم... مبادا بی آب بمونه ، مبادا خشک بشه ، مبادا زرد و پژمرده بشه... آدم قبول کرد.
کارش رو شروع کرد ، اوایل خوب ازم مراقبت می کرد ، حرف خدا رو گوش می کرد ، ولی...
آدم فراموشکار بود ، بازیگوش بود ، حرفای خدا رو یادش می رفت ، گاهی وقتا هم سختش بود ، تنبلی می کرد...
خدا دورادور مواظب من بود ، منو می دید ، می دید که دارم خشک می شم...
آدم رو هم می دید ، می دید که حواسش به من نیست...
تو چشماش زل می زد ، ولی آدم اونو نمی دید!
من صداش می کردم ، آدم ! حواست کجاست؟!! خدا داره تو رو نگاه می کنه!...

صدای من به گوشش نمی رسید ، من ضعیف شده بودم...
سالهای سال گذشت ، آدم پیر شد ، من خشک شدم.
خدا حواسش به ما بود ، مواظب بود که ما نمیریم... بعد وقتش رسید... آدم مرد.
وقت تنبیه بود ، آدم باید تنبیه می شد ، آخه من مهم بودم ، آدم باید اینو می فهمید ، ولی آدم نفهمید... نفهمید که اگه به من آب می داد ، اگه مراقبم بود ، من بزرگ می شدم ، درخت می شدم ، باغ می شدم ، میوه می دادم ، سایه سارش بودم...
من هدیه ی خدا بودم ، آدم اینو نفهمید...
من روحش بودم... روحی که خشکید...