خدا منو توی زمین کاشت.
بعد به من آب داد ، ازم مراقبت کرد ، به من محبت کرد.
من جوونه زدم ، رشد کردم ، بزرگ شدم ، سر از خاک در آوردم.
خدا هم چنان به من محبت می کرد...
خدا برای من کافی بود ، ولی کس دیگه ای رو هم آفرید که از من مراقبت کنه
آخه من خیلی مهم بودم ، خدا خیلی منو دوست داشت...
اون یه آدم بود ، خدا همه چیز و بهش یاد داد ، اینکه چطوری به من آب بده ، چطوری مراقبم باشه...
خدا گفت: من دورادور مواظبشم... مبادا بی آب بمونه ، مبادا خشک بشه ، مبادا زرد و پژمرده بشه... آدم قبول کرد.
کارش رو شروع کرد ، اوایل خوب ازم مراقبت می کرد ، حرف خدا رو گوش می کرد ، ولی...
آدم فراموشکار بود ، بازیگوش بود ، حرفای خدا رو یادش می رفت ، گاهی وقتا هم سختش بود ، تنبلی می کرد...
خدا دورادور مواظب من بود ، منو می دید ، می دید که دارم خشک می شم...
آدم رو هم می دید ، می دید که حواسش به من نیست...
تو چشماش زل می زد ، ولی آدم اونو نمی دید!
من صداش می کردم ، آدم ! حواست کجاست؟!! خدا داره تو رو نگاه می کنه!...
صدای من به گوشش نمی رسید ، من ضعیف شده بودم...
سالهای سال گذشت ، آدم پیر شد ، من خشک شدم.
خدا حواسش به ما بود ، مواظب بود که ما نمیریم... بعد وقتش رسید... آدم مرد.
وقت تنبیه بود ، آدم باید تنبیه می شد ، آخه من مهم بودم ، آدم باید اینو می فهمید ، ولی آدم نفهمید... نفهمید که اگه به من آب می داد ، اگه مراقبم بود ، من بزرگ می شدم ، درخت می شدم ، باغ می شدم ، میوه می دادم ، سایه سارش بودم...
من هدیه ی خدا بودم ، آدم اینو نفهمید...
من روحش بودم... روحی که خشکید...