سفارش تبلیغ
صبا ویژن
لوگوی من
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :10
بازدید دیروز :13
کل بازدید :71327
تعداد کل یاداشته ها : 61
103/2/15
10:47 ص
مشخصات مدیروبلاگ
 
دانا زیبایی[0]
معنی اسم وبلاگ من (golenita) به شرح زیره: Gol که گله مثل گل رُز اما N: نیک اندیشی I: ایمان قلبی به خدا ، ایده نوین ، ایستادگی T: ترس از خدا ، تلاش A: آشنایی ، آسایش ، آرزو

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
افتتاحیه ی وبلاگ[2] از زندگی سیر شدم[1] ای روزگار[1] بعد از 91 سال زندگی[1] خرد و بصیرت[1] قلب زیبا[1] شیطان[1] عاشق خجالتی[1] دیوار شیشه ای ذهن[1] راز زندگی[1] اگر می خواستم مجازاتت کنم[1] جعبه[1] دسته گل[1] چشمان پدر[1] عاشقانه تا پای جان[1] مرگ همین جاست بخند[1] مسافر[1] خواب عجیب[1] ارزشهای دست یافتنی[1] قورباغه[1] بیسکوئیت[1] آرزوها زنده می شوند[2] بمون...[1] بی تو...[1] یه داستان گریه دار واقعی...[1] نامه ای برای تو...[1] هزینه عشق واقعی[1] هدیه ی پروردگار[1] دلم گرفته...[1] مرد کور[1] دو همسفر[1] پسرک[1] تنها[1] به یاد داشته باش[1] داستان طول عمر انسان[1] از خدا خواستم...[1] یه قصه ی خوندنی[1] ادعا...[1] دوست شما چه رنگیه؟[1] زنجیر عشق[1] ماه محرم آمد...[1] بدون شرح!!![1] تهران...[1] القائات شیطانی[1] زنش بده، خوب می شه[1] علل گریز دختران از ازدواج[1] دوست معمولی هستید یا واقعی؟[1] 13 اشتباه مهم در زندگی[1] از حال بد به حال خوب[1] موانع ازدواج دختران و پسران[1] آموزش بازیهای عاشقانه[1] جملات زیبا 1[1] 20 روش عاشقانه (1)[1] 3 نشانه[1]

یک زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود ، چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود ،  تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند ، او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید.
او برروی یک صندلی دسته ‌دارنشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.
در کنار او یک بسته بیسکوئیت بود و مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه می‌خواند.
وقتی که او نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت ، متوجه شد که مرد هم یک بیسکوئیت برداشت و خورد ، او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت.
پیش خود فکر کرد: « بهتر است ناراحت نشوم. شاید اشتباه کرده باشد.»
ولی این ماجرا تکرار شد ، هر بار که او یک بیسکوئیت برمی‌داشت ، آن مرد هم همین کار را می‌کرد. این کار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی‌خواست واکنش نشان دهد.
وقتی که تنها یک بیسکوئیت باقی مانده بود ، پیش خود فکر کرد: «حالا ببینم این مرد بی‌ادب چکار خواهد کرد؟»
مرد آخرین بیسکوئیت را نصف کرد و نصفش را خورد.
این دیگه خیلی پرروئی می‌خواست!
او حسابی عصبانی شده بود.
در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست.

آن زن کتابش را بست ، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت. وقتی داخل هواپیما روی صندلی‌اش نشست ، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساک قرار دهد ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکوئیتش آنجاست ، باز نشده و دست نخورده!
خیلی شرمنده شد!! از خودش بدش آمد... یادش رفته بود که بیسکوئیتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود.

آن مرد بیسکوئیت‌هایش را با او تقسیم کرده بود ، بدون آن که عصبانی و برآشفته شده باشد...