به یاد داشته باش هر وقت دلتنگ شدی به اسمان نگاه کن
کسی هست که عاشقانه تو را می نگرد و منتظر توست
اشکهای تو را پاک می کند و دستهایت را صمیمانه می فشارد
تو را دوست دارد فقط به خاطر خودت
به یاد داشته باش هر وقت دلتنگ شدی به اسمان نگاه کن
و اگر باور داشته باشی می بینی ستاره ها هم با تو حرف میزنند
تنها در میان تن ها چه عاشقانه مانده ام
در بیهودگی انتظار پیوستن به تو چه بی صبرانه مانده ام
چه خوانا دوریی ات را بر سر در خانه نوشته اند
و من در خواندن آن چه پافشارانه مانده ام
چه بسیار است دورویی ها فراموش کردن ها وگسستن
ومن در این همهمه چه صادقانه مانده ام
رفیقان همه با نارفیقی خود رفیقند
من هنوز با آنان چه دوستانه مانده ام
خواستگاه من کجاست قنودن خواهم
من در پیمودن راه چه عاجزانه مانده ام
تنها در میان تن ها چه عاشقانه مانده ام
ساعت 3 شب بود ، صدای تلفن پسری را از خواب بیدار کرد ، پشت خط مادرش بود
پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی؟
مادر گفت:25 سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار کردی!
فقط می خواستم بهت بگم تولدت مبارک
پسر از اینکه دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد ، صبح سراغ مادرش رفت ، وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمع نیمه سوخته یافت ولی مادر دیگر در این دنیا نبود.
یک کشتی در طوفان شکست و غرق شد. فقط دو مرد توانستند به سوی جزیره ی کوچک بی آب و
علفی شنا کنند و نجات یابند.
دو نجات یافته دیدند هیچ نمی توانند بکنند ، با خود گفتند بهتر است از خدا کمک بخواهیم.
بنابراین دست به دعا شدند و برای این که ببینند دعای کدام بهتر مستجاب می شود به گوشه ای از جزیره رفتند.
نخست از خدا غذا خواستند.
فردا مرد اول درختی یافت و میوه ای بر آن ، آن را خورد اما مرد دوم چیزی برای خوردن نداشت.
هفته بعد مرد اول از خدا همسر و همدم خواست ، فردا کشتی دیگری غرق شد ، زنی نجات یافت و
به مرد رسید اما در سمت دیگر ، مرد دوم هیچ کس را نداشت.
مرد اول از خدا خانه ، لباس و غذای بیشتری خواست ، فردا به صورتی معجزه آسا تمام چیزها یی
که خواسته بود به او رسید اما مرد دوم هنوز هیچ نداشت.
دست آخر مرد اول از خدا کشتی خواست تا او همسرش را با خود ببرد. فردا کشتی ای آمد و در
سمت او لنگر انداخت ، مرد خواست به همراه همسرش از جزیره برود و مرد دوم را همانجا رها کند.
پیش خود گفت مرد دیگر حتما شایستگی نعمت های الهی را ندارد ، چرا که درخواستها ی او پاسخ داده نشد پس همینجا بماند بهتر است.
زمان حرکت کشتی ، ندایی از آسمان پرسید: چرا همسفر خود را در جزیره رها می کنی؟
پاسخ داد: این نعمت هایی که به دست آورده ام همه مال خودم است ، همه را خود درخواست کرده ام.
درخواست های او که پذیرفته نشد پس لیاقت این چیزها را ندارد.
ندا مرد را سرزنش کر د: اشتباه می کنی زمانی که تنها خواسته او را اجابت کردم ، این نعمت ها به
تو رسید.
مرد با حیرت پرسید: از تو چه خواست که باید مدیون او باشم؟
ندا پاسخ داد: از من خواست که تمام خواسته های تو را اجابت کنم!
باید بدانیم که نعمت هامان حاصل درخواست های خود ما نیست ، نتیجه دعا ی دیگران برا ی ماست.
روزی مرد کوری روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد:
من کور هستم لطفا کمک کنید.
روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد.
عصر آنروز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است ، مرد کور از صدای قدمهای او ، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید که بر روی آن چه نوشته است؟
روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود ، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:
امروز بهار است ، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم!!!!!
وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید دید بهترینها ممکن خواهد شد باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.
حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل ، فکر ، هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت است....
لبخند بزنید....